«....بین من و ریحانه دیواری قرار داشت که هیچ دریچهای در آن باز نمیشد. میخواستم بدانم چه چیز ریحانه مرا تحت تاثیر قرار داده بود. شبحی از چهرهاش؟ نگاهمان که لحظهای با هم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ در آن لحظات همه چیز بود و هیچ چیز نبود. امیدوار بودم که پس از چند روز فراموشش کنم، ولی در این راه ذرهای موفق نشده بودم. مانند صیدی بودم که هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر گرفتار حلقههای دام میشدم.»
آنچه خواندید بخشی بود از رمانی با عنوان «نیمه شبی در حله» . این رمان را آقای مظفر سالاری نوشته است و انتشارات بوستان کتاب قم آن را منتشر کرده است. داستان بسیار جذاب و زیبایی است. من اخیرا موفق شدم آن را بخوانم و لذت بسیاری از آن بردم. داستان پسری سنی به اسم هاشم که عاشق دختری شیعه با اسم ریحانه میشود... بقیه را خودتان از کتاب بخوانید!